نلسون ماندلا: مرگ شیرمردان را به چشم خود دیدن
در نخستین ساعات روز جمعه مطلع شدیم که نلسون ماندلا در سن ۹۵ سالگی درگذشته است، جاکوب زوما -رئیس جمهور آفریفقای جنوبی- با حضور در تلویزیون ملی این خبر را داد. پرچمهای آفریقای جنوبی به حالت نیمهافراشته درآمدهاند و انتظار میرود که روز شنبه مراسم تشییع پیکر ماندلا برگزار شود.
مقدمه این پست نوشته خوب خواهرم -فرانک مجیدی- است در ادامه پست من با استفاده از کتاب راه دشوار آزادی، گزیدههایی از خاطرات زندان ۲۷ ساله ماندلا را برایتان نقل میکنم:
برف میبارد. اولین برف جدی سال ۹۲٫ دوست دارم بامداد ۱۵ آذر را با آسمان سرخش، فقط به همین خاطر به یاد بیاورم. برای کارهای پایاننامه بیدار بودم که خبر را ناگهان در توییتر دیدم… خبری که مدتها بود میدانستم باید برای شنیدنش شجاع و آماده باشم، اما نمیخواستم بپذیرم. از همان وقتی که تابستان حال مادیبا بحرانی شد و علیرضا تلفن کرد که «مقالهی مرگ ماندلا رو بنویس!» من گریه کردم. گفتم این کار را نمیکنم. گفتم چون دعا میکنم نمیرد و امیدوارم که باز خوب شود، این کار را نمیکنم. برادرم گفت که باید قبول کنم، که او دارد رنج میکشد، درد دارد. یک جورهایی با این حرف، بین راحتی کسی که دوستش دارم و خواستنِ خودخواهانهام ماندم.
من و ماندلا، هر دو متولد ۱۸ جولای هستیم. گیرم با دههها اختلاف سن، اختلاف جنسیت، رنگ پوست، دین، زبان و فرهنگ. اما او از جنسی انسانیت و مردانگی کرد که هر انسانی را جذب میکرد و مرز تفاوتها را میشکست. او مستقیماً قلبِ آدمیّت را هدف قرار میداد و به نیکی واردش میشد. بیشتر از سن من در زندان انفرادی ماند و خیلی بیشتر، ایستاد تا آپارتاید برود. به هر قیمتی قدرت را نخواست و با پرداخت بهای گزافی، ارزشهای انسانی را پاس داشت.
وبلاگ «یک پزشک» با نوشتن دربارهی ماندلا غریبه نیست. آنچه باید از چکیدهی بزرگ زیستنش دانست، در روز تولدمان نوشتهام. کتابهایی را دربارهاش معرفی کردیم + و + و از ستایش بزرگ بودنش، دست برنداشتهایم.
ماندلا جزو معدود نامهای تاریخ سیاست است که پاک ماند و قدر دید. دیگران یا فاسد شدند یا به تراژیکترین وضع، زندگی و قدرت را بازنهادند و رفتند. او اما، خوب و بزرگ ماند و این در دنیایی که دستها به سختی آلوده نمیشوند، کاری دشوار بود که هنر ماندلا، از پس این دشواری برآمدن بود. قرن بیستم، قرن قهرمانساز و قهرمانسوزی بود. بسیار نامهای درخشان زایید که سوسو زدند. ماندلا، نامی روشن برای ایستادن در راه دشوار آزادی ماند. باور دارم اگر روحِ آدمی ماده بود، تحمل وزن روح ماندلا برای این جهان ممکن نبود. ماندلا چیزی از امکان خوب ماندن و خامِ قدرت نشدن را نشانمان داد. در ظلام آمد و درخشید و خورشید شد. مگر زندگی آدمی، هدفی جز والا زیستن دارد؟
حالا همزاد من رفتهاست. قهرمان من. اما بذری در دل من و ما کاشته. ایمان به قدرتِ انسانیت. بخش بزرگی از قلبم از نبودش زخمی است و حتی به سختی اشک امان دیدن صفحهکلید و صفحهنمایش را میدهد. اما حالا، حال مادیبا خوب است. دیگر هیچوقت درد نخواهد کشید. اندوهِ تحملِ دردِ نبودش، برایم دشوار است و تنها دلخوش به میراث او هستم: ایستادن برای انسان ماندن…
پن ۱: تازهترین فیلم دربارهی ماندلا یک هفته است که اکران شده.
پن ۲: عنوان، وامدار شعری از حمید مصدق است «… و در مراسم اعدام خویش خندیدن/ و مرگ شیرزنان را، و شیرمردان را به چشم خود دیدن…»
نیمهشب بیدار بودم و به سقف خیره شده بودم، هنوز هم تصاویری از محاکمه در ذهنم از این سو به آن سو میرفت، که صدای قدمهایی را که به طرف راهرو میآمد، شنیدم. ضربهای به در خورد و صورت سرهنگ را در پشت میلههای روزنه دیدم، او با صدایی خشن، آهسته زیر لب گفت: «ماندلا، بیداری؟»
به او گفتم که بیدارم. او گفت: « تو مرد خوششانسی هستی. ما تو را به محلی میبریم که آنجا آزاد خواهی بود. میتوانی در اطراف و در فضای باز گردش کنی. تو اقیانوس و آسمان را خواهی دید، نه فقط دیوارهای خاکستری سلول را.»
او قصد طعنه زدن نداشت، اما من خوب میدانستم محلی که او به آن اشاره میکند، آن نوع آزادی را که از قدیم در آرزوی آن بودم، به من نخواهد داد. او سپس با لحنی نسبتا رمزآمیز گفت: «البته تا وقتی دردسر درست نکنی، هر چه که بخواهی در دسترست خواهد بود.»
صبح روز چهارم به ما دستبند زدند و با کامیون سرپوشیدهای به زندانی درون یک زندان بردند. این سلولها با عجله ساخته شده بود و دیوارها همیشه نم داشت. وقتی این موضوع را با افسر نگهبان در میان گذاشتم، او به من گفت که بدن ما آن رطوبت را جذب خواهد کرد. به هر نفر، سه پتو داده شد که چنان نخنما و پوسیده بودند که واقعا آن سوی آنها نیز قابل رؤیت بود. تختخواب ما نیز عبارت بود از یک تشک حصیری یا کنفی. در آن وقت سال، سلولها چنان سرد و پتوها چنان نازک بودند که ما همیشه با لباس میخوابیدیم.
هر روز صبح یک محموله سنگ که اندازه سنگها حدودا به اندازه یک توپ والیبال بود، در کنار در حیاط زندان تخلیه میشد. کار ما این بود که سنگها را خرد کنیم. ما را به چهار ردیف تقسیم میکردند، چهارزانو روی زمین مینشستیم و سنگها را میشکستیم.
در طول هفته اول نگهبانان دیگر بخشها حتی دیگر زندانیان به دیدن ما میآمدند و طوری به ما خیره میشدند گویا ما کلکسیونی از حیوانات وحشی کمیاب هستیم.
بعد از چند ماه زندگی ما الگوی مشخصی پیدا کرد. زندگی در زندان، حالتی معمولی و پیش پا افتاده پیدا میکند، هر روز مثل روز قبل است، هر هفته مثل هفته قبل است و بنابراین ماهها و سالها با هم درهم میآمیزند و یکی میشوند. هر چیزی خارج از این الگو موجب عصبانیت مسئولان میشود، چون زندگی روزمره و عادی، نشانه یک زندان خوب و تحت کنترل است.
این نوع زندگی برای زندانی نیز آرامشبخش است و به همین دلیل میتواند یک دام باشد. چون این نوع زندگی باعث میشود که زمان تندتر به جلو برود. ساعت مچی و هرگونه زمانسنجی در روبنآیلند ممنوع بود تا به این طریق ما هیچگاه دقیقا ندانیم که چه زمانی و چه روزی است.
مشکل هر زندانی، به ویژه زندانی سیاسی، این است که چگونه همانگونه که وارد زندان شده، بماند، چگونه بدون آنکه شکسته شده باشد، از زندان بیرون رود. چگونه اعتقادات خود را حفظ و حتی تقویت کند. نخستین کار در راه نیل به این هدف این است که یاد بگیرد دقیقا چه باید انجام بدهد تا زنده بماند.
شخص برای این منظور باید قبل از اتخاذ هر نوع استراتژی، هدف دشمن را بشناسد تا بتواند آن را از بین ببرد. زندان برای خرد کردن روحیه فرد و از بین بردن اراده او طرحریزی شده است. مسئولان برای این منظور سعی میکنند از ضعفها بهره بگیرند، هرگونه ابتکار عملی را نابود کنند و هرگونه علامت و نشانهای حاکی از موجودیت فردی را نفی کنند. هدف در انجام تمام این اقدامات از بین بردن آن جرقهای است که که ما را انسان و آنچه که هستیم، میسازد.
من میدانستم که دست از مبارزه نخواهم کشید. من در میدانی کوچکتر و متفاوت بودم، عرصهای که تنها تماشاگران آن خود ما و مخالفان ما بودند. از نظر ما مبارزه در زندان نوع کوچکشده مبارزه به طور اعم بود. ما به همان شکلی که در بیرون جنگیده بودیم، در داخل نیز مبارزه میکردیم.
زندان و مسئولان آن برای ربودن شأن و مرتبه شخصی با هم تبانی میکنند. این به خودی خود، اطمینان میداد که من زنده خواهم ماند، چون هر شخصی که سعی کند، شأن و شخصیت مرا از من بگیرد، قطعا بازنده خواهد شد، زیرا من به هیچ قیمت و تحت هیچ فشاری حاضر به جدا شدن از آن نیستم.
اتاق ملاقات برای ملاقاتهای غیرمستقیم، اتاقی بدون پنجره و کوچک بود. در طرف زندانیان یک ردیف پنجتایی اتاقک بود که قطعه شیشه کوچکی به دیوار مقابل نصب شده بود و از درون آن اتاقک مشابهی در طرف دیگر دیده میشد.
من با کمی نگرانی انتظار می کشیدم. ناگهان صورت دوستداشتنی وینی در آن سوی شیشه نمایان شد. وینی همیشه برای ملاقات من در زندان شیک لباس میپوشید و سعی میکرد لباسی نو زیبا به تن داشته باشد. برایم خیلی ناراحتکننده بود که نمیتوانستم همسرم را از نزدیک ببینم، با ملایمت با او حرف بزتم و لحظهای با او تنها باشم. ما مجبور بودیم در مقابل چشم افرادی که از آنها نفرت داشتیم و از دور بکدیگر را ببینیم.
مسئولان هیچگاه توضیح ندادند که چرا ما را از حیاط به معدن بردهاند. اما بعد وقتی در مورد این موضوع بین خودمان بیشتر بحث کردیم، این طور حدس زدیم که این نیز راه دیگری برای اجرای قانون و برقراری نظم بود تا به ما نشان دهند که ما با زندانیان عمومی تفاوتی نداریم و باید بهای جرمی را که مرتکب شدهایم، مانند آنها بپردازیم. این تلاشی برای از بین بردن و خرد کردن روحیه ما بود.
مقامات زندان هنوز با ما مثل جذامیانی که زمانی در این جزیره بودند، رفتار میکردند. گاهی گروهی از زندانیان معمولی را که در کنار جاده کار میکردند، میدیدیم و نگهبانان به آنها دستور میدادند که زود در بوتهها پنهان شوند تا ما را که از کنارشان رد میشدیم، نبینند، مثل این بود که همان دیدن ما ممکن است روی آنها و نظم انضباط تأثیر میگذاشت. گاهی اوقات از گوشه چشم میتوانستیم ببینیم که یکی از زندانیان مشت خود را به نشانه سلام مخصوص منگره ملی آفریقا بلند کرده است.
کمی بعد از شروع کار در معدن، تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی برجسته نیز در بخش به ما پیوستند. اما مقامات زندان برای خنثی کردن تأثیر ورود این همپیمانان سیاسی، تعدادی از زندانیان عمومی را نیز به بخش ما آوردند. این افراد از تبهکاران بزرگ، متهم به قتل، تجاوز و سرقت مسلحانه بودند. آنها از اعضای باندهای تبهکاری منفور بودند و موجب وحشت زدانیان دیگر میشدند. این افراد قویهیکل و تندخو و خشن بودند و اثر زخم چتقو روی صورت آنها دیده میشد. نقش آنها این بود که به عنوان کارگزار و همدست مقامات عمل میکردند و سعی میکردند که ما را اذیت کنند، غذای ما را میگرفتند و هیچگونه بحث سیاسی را اجازه نمی داندند.
اعضای این گروه در معدن جدا از ما، در گروه خودشان کار میکردند. اما یک روز آنها شروع به خواندن آوازی کردند که بیشتر به یک سرود کار شبیه بود. آنها شعر سرود را تغییر داده بودند؛ مضمون سرود آنها ایو بود «در ریوونیا چه میخواستی؟ در اندیشه حکومت بودی؟»
آنها با لحنی تمسخرآمیز و پرشور و هیجان می خواندند. واضح بود که نگهبانان آنها را به این کار تشویق کرده بودند و امیدوار بدوند بدین وسیله ما را تحریک کنند.
هر چند بعضی از ما که عصبانی تر بودند، میخواستند با آنها درگیر شوند، اما ما در عوض تصمیم گرفتیم که آتش را با آتش پاسخ بدهیم:
ما خوانندههای بهتر و بیشتری داشتیم، بنابراین گردهم آمدیم و پاسخ را طرحریزی کردیم، بعد از چند دقیقه همه ما در حال خواندن سرود استیملا بودیم که سرودی سیاسی نیست، بلکه در آن شرایط به سرود سیاسی تبدیل شد. چون مفهوم ضمنی آن این بود که قطار حامل چریکهایی است که برای جنگیدن با ارتش آفریقای جنوبی به جنوب میایندو.
چند هفتهای بعد سرودها بیشتر شدو سرودهای سیاسی نیز آشکارا خوانده میشدند.
اما به زودی به ما دستور داده شد از سرود و آوازخوانی دست بکشیم، سوت زدن هم ممنوع شد. از آن روز به بعد ما در سکوت کار میکردیم.
علاوه بر کتاب اجازه داشتیم، نشریات لازم برای تحصیل خود را سفارش دهیم. مقامات در این مورد خیلی سختگیر بودند و تنها نشریهای که از بازرسی رد میشد، فصلنامهای در مورد علوم آماری بود که سفارش یکی از زندانیان دانشجوی حسابداری بود.
اما یک روز مک ماهارای به یکی از دوستانش که اقتصاد میخواند، گفت مجله اکونومیست را سفارش بدهد. اکونومیست نیز هفتهنامه خبری بود، اما مک خندید و گفت مقامات زندان این موضوع را نمیفهمند، آنها از روی عنوان نشریه در مورد آن قضاوت میکنند. بعد از یک ماه این مجله به دست ما رسید و در آن همان اخباری را که تشنه دانشتن آنه بودیم، میخواندیم. اما مقامات خیلی زود به اشتباه خود پی بردند و اشتراک ما را قطع کردند.
روزنامه برای زندانیان سیاسی باارزشتر از طلا و الماس بود و برای به دست آوردن آن بیش از غذت و سیگار اشتیاق داشتیم. روزنامه قیمتیترین جنس قاچاق در روبن آیلند بود. اخبار مواد خام فکری برای مبارزه را تشکیل میداد. ما به هیچ وجه اجازه نداشتیم، از اخبار مطلع باشیم و در آرزوی آن میسوختیم.
من همیشه سعی میکردم با نگهبانان بخش مهربان باشم، چون دشمنی با آنها به معنی شکست و ضربه به خودم بود. داشتن یک دشمن دائمی در میان نگهبانان هیج فایدهای نداشت. تلاش برای آموزش و تعلیم همه، حتی دشمنان، از سیاستها کنگره ملی آفریقا بو دو ما معتقد بودیم که همه، حتی نگهبانان زندان، میتوانند اصلاح شوند و حداکثر سعی خود را میکردیم که آنها را تحت نفوذ قرار دهیم.
در سال ۱۹۶۹ نگهبان جوانی وارد شد که به نظرم میرسید اشتیاق خاصی بای شناختن من دارد. من شایعاتی را شنیده بودم که افراد ما در حال ترتیب دادن فرار من هستند و نگهبانی را به عنوان نفوذی به جزیره فرستادهاند تا به من کمک کند.
به تدریج این مرد با من ارتباط برقرار کرد و گفت در حال برنامهریزی است.او کم کم نقشهاش را توضیح داد: یک شب به نگهبانان فانوس دریایی مواد مخدر می دهد تا یک یک قایق فرار بتواند در ساخل لنگر اندازد. او کلید بخش را در اختیار من میگذارد تا بتوانم خود را به قایق برسانم. در قایق وسایل غواصی زیر آب است که به کمک آن خود را شناکنان به بندر کیب تاون برسانم. از کیب تاون به یک فرودگاه محلی برده میشوم و از آنجا از کشور خارج میشوم.
من به تمام جزئیات نقشه گوش دادم، ولی به تو نگفتم که این نقشه چقدر غیرقابل اطمینان و بعید به نظر میرسد. با والتر مشورت کردم و توافق کردیم که نباید به این مرد اعتماد کرد. من هیچگاه به این نگهبان نگفتم که به دستورات عمل نخواهم کرد، اما هیچگاه کارهایی را که برای اجرای نقشه او ضروری بود انجام نئادم. او باید خودش منظور مرا فهمیده باشد، چون به زودی از جزیره منتقل شد.
آن طور که بعدها معلوم شد، عدم اعتماد من بجا بود، چون پی بردیم که این نگهبان از مأموران سازمان اطلاعات مخفی آفریقای جنوبی بوده است.
نقشه آنها این بود که من با موفقیت از جزیره خارج شوم، اما هنگام ترک کشور در فرودگاه هدف تیراندازی نیروهای امنیتی قرار گیرم.
روبن آیلند در مبارزات ما به دانشگاه معروف بود. نه فقط به خاطر مطالبی که از کتابها یاد میگرفتیم یا چون زندانیان انگلیسی، زبان آفریقایی، هنر، جغرافیا و ریاضیات میخواندند و نیز نه به این خاطر صرف که بعضی از ماها در طی زندان، به درجات تحصیلی عالیتر دست یافتند، بلکه به خاطر اینکه ما از یکدیگر مطالب زیادی یاد میگرفتیم. ما دانشکده خودمان شدیم که اساتید، برنامه درسی و متون درسی نیز خودمان بودیم. ما تحصیلات آکادمیک را که رسمی بود از تحصیلات سیاسی که رسمیت نداشت، جدا کردیم.
آزادی
ساعت دقیق برای آزاد شدن من سه بعد از ظهر تعیین شده بود.
ساعت سه و نیم شده بود و من کم کم بیقرار میشدم، چون نیم ساعت از برنامه عقب افتاده بودیم. به اعضای کمیته پذیرایی گفتم مردم من ۲۷ سال برای من انتظار کشیده بودند و من نمیخواستم آنها را بیش از این در انتظار نگه دارم. کمی به ساعت چهارمانده بود که در یک کاروان موتوری کوچک از آن خانه کوچک خراج شدیم. حدود دویست سیصد متری دروازه، اتوموبیل از سرعت خود کم کرد و من و وینی از آن خارج شدیم، و پیاده به طرق دروازه ورودی زندان ره راه افتادیم.
در ابتدا نمیتوانستیم واقعا تشخیص دهیم که در مقابل ما چه میگذرد، اما وقتی حدود یک صد متری دروازه رسیدیم، هیاهویی عظیم و انبوه جمعیت را مشاهده کردم: صدها عکاس و فیلمبردار تلویزیون و خبرنگاران مختلف، همچنین هزاراتن تن از هواداران ما جلوی دروازه ازدحام کرده بودند.
من شگفتزده و کمی هراسان شدم. واقعا انتظار چنین صحنهای را نداشتم و تصور میکردم که حداکثر چهل یا پنجاه نفر و آن هم عمدتا نگهبان و خانوادههای آنها به محل بیایند. اما بعد معلوم شد که این فقط اول کار است. متوجه شدم که واقعا برای تمام آنچه که در حال وقوع بود، آمادگی ندارم.
حدود ده متر به دروازه ورود، فاصله داشتم که صدای چیک چیک دوربینها که به صدای سم جانورانی فلزی شبیه بود، بلند شد. خبرنگاران با صدای بلند شروع به سؤال کردن کردند، فیلمبرداران تلویزیون به طرف جلو هجوم آوردند، حامیان کنگره ملی آفریقا به هلهله و شادی پرداختند. وضع درهم و برهم و در عین حال شادی به وجود آمده بود.
وقتی به میان جمعیت رسیدم، مشت راستم را بلند کردک و خروشی از مردم بلند شد. مدت ۲۷ سال بود که نتوانسته بود این کار را انجام دهم و این اقدام، موجی از شادی و قدرت به من داد.
احساس میکردم که حتی در سن ۷۱ سالگی زندگی تازهای را شروع میکنم، اکنون ده هزار روز زندان به پایان رسیده بود.
منبع:
دیدگاهتان را بنویسید